معنی خم ، هب

حل جدول

خم ، هب

کوزه بزرگ


هب

کوزه بزرگ

لغت نامه دهخدا

هب

هب. [هََ ب ب] (اِخ) نام ستاره ای است به زبان هندی. رجوع به ماللهند ص 197 شود.

هب. [هََ ب ب] (ع مص) بریدن چیزی را. (اقرب الموارد) (منتهی الارب): هب السیف الشی ٔ هَبّاً؛ برید شمشیر آن چیز را و قطع کرد آن را. (ناظم الاطباء). || گردن گرفتن چیزی را. (منتهی الارب). || بیدار کردن. (اقرب الموارد). هب زید عَمْراً من نومه، زید عمرو را از خواب بیدار کرد. این فعل هم لازم و هم متعدی است و در این باره بعضی از عالمان صرف در قرائت شاذی از آیه ٔ: «یا ویلنا من هبنا من مرقدنا» (قرآن 52/36)، استدلال به قرآن کرده اند ولی ابن جنی این قرائت را رد کرده و آن را از باب حذف و ایصال دانسته است. (تاج العروس) (اقرب الموارد). || خواندن گشن را به گشنی. (منتهی الارب). گفته میشود: هببت بالتیس، اذا دعوته لینزو. (منتهی الارب). هب التیس، برانگیخت نر را به گشنی. (تاج العروس). || وزیدن باد. (منتهی الارب). برپا شدن باد. برانگیخته شدن باد. (تاج العروس) (اقرب الموارد). ولی ابن درید گوید: این لغت برای وزیدن معمول نیست و معروف آن هبوب و هبیب است. (تاج العروس). || کنایه از آمدن. «من این هببت ؟»؛ از کجا آمدی. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (معجم متن اللغه) (تاج العروس). || بیدار شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).بیدار شدن از خواب. (تاج العروس). هب الرجل من النوم، بیدار شد. (اقرب الموارد). ثعلب سروده:
فحیت فحیاها فهب فحلقت
مع النجم رؤیا فی المنام کذوب.
(تاج العروس).
|| به نشاط رفتن و تیز و بشتاب رفتن انسان وجز آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). هب السائر من الانسان و الدواب هباً؛ به نشاط رفت و تند رفت. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || به نشاط رفتن شتر و جز آن. (منتهی الارب). هبت الناقه فی سیرها؛ تیز رفت و به نشاط رفت. (تاج العروس). هب البعیر؛ به نشاطرفت. (تاج العروس) (منتهی الارب). || جنبیدن و روان شدن شمشیر. (منتهی الارب). هب السیف هباً؛ جنبید و روان شد. (اقرب الموارد) (معجم متن اللغه). || مدتی غایب بودن کسی. (منتهی الارب). هب الرجل، مدتی غایب بود. (اقرب الموارد). هب فلان حیناً ثم قدم، مدتی غایب بود و سپس آمد. (معجم متن اللغه) (تاج العروس). این هببت عنا؛ کجا پنهان شدی از ما؟ (منتهی الارب) (معجم متن اللغه) (اقرب الموارد). || شکست خوردن. (منتهی الارب). هب فی الحرب، شکست خورد. منهزم شد. (اقرب المورد) (معجم متن اللغه) (تاج العروس). || شروع کردن. هب الرجل یفعل کذا؛ شروع کرد آن مرد در کردن آن کار. (ناظم الاطباء). هب فلان یفعل کذا؛ شروع کرد. (تاج العروس). || طلوع کردن. هب النجم، برآمد، طلوع کرد. (معجم متن اللغه).

هب. [هَِ] (فعل امر) به لغت زند و پازند امر بگذاشتن است یعنی بگذار. (برهان) (آنندراج). به لغت زند و پازند، کلمه ٔ امر یعنی بگذار. (ناظم الاطباء).


خم خم

خم خم. [خ َ خ َ] (ص مرکب) پیچاپیچ. (یادداشت بخط مؤلف): همیشه کمندی خم خم بر فتراک داشتی. (اسکندرنامه ٔ سعید نفیسی).
خام طبع آنکه می گوید به چنگ و کف مگیر
زلفکان خم خم و جام نبیذ خام را.
سوزنی.


هب لی

هب لی. [هََ] (ع جمله ٔ فعلیه ٔ امری) اشارت و تلمیح به دعای سلیمان (ع) که گفت رب اغفر لی و هب لی ملکا لاینبغی لاحد من بعدی،یعنی ای پروردگار ببخش مرا ملکی که سزاوار نیست و نزیبد هیچکس را از پس من. (آنندراج) (غیاث اللغات).


هب ء

هب ء. [هََ ب ْءْ] (اِخ) قبیله ای است از عرب. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (معجم متن اللغه).


خم

خم. [خ ُ] (اِ) ظرفی سفالین یا گلین و بزرگ که در آن آب و دوشاب و سرکه و شراب و آرد و مانند آن کنند. (منتهی الارب). دَن. خابیه. خمره. خنب. خنبره. (یادداشت مؤلف):
شو بدان گنج اندرون خمی بجوی.
رودکی.
لعل می را ز سرخ خم برکش
در کدو نیمه کن به پیش من آر.
رودکی.
بر سر هر خم بنهاد گلین تاجی
جو دو جریب و دو خم سیکی چون خون.
ابوالمؤید بلخی.
بیاور آنکه گواهی دهد زجام که من
چهارگوهرم اندر چهار جای مدام
زمرد اندر تاکم عقیقم اندر شرب
سهیلم اندر خم آفتابم اندر جام.
ابوالعلاء ششتری.
افسر هر خم چون افسردراجی.
منوچهری.
بر سر خم بزد آن آهن آهن سم.
منوچهری.
چون خم همیخوری و جز این نیست هنر.
ناصرخسرو.
چو میدانی که از خم گوز ناید
بطمع گوز خم را خیره مشکن.
ناصرخسرو.
هر که دارد خمی نه سقراط است.
سنائی.
مضطر نشوی ز بستن نعل
دردی ندهی ز اول خم.
انوری.
در پهلوی خم پشت خم بنشین و دریا کش بدم
برچین بمژگان جرعه هم از خاک مژگان تازه کن.
خاقانی.
در سفال خم مگر زر آب می
آتش اندر ضیمران آمیخته.
خاقانی.
ساقی از قیفال خم میراندخون
طشت زرین زآسمان بیرون فتاد.
خاقانی.
سر خم بر می جوشیده میداشت
بگل خورشید را پوشیده میداشت.
نظامی.
خاک درین خنبره ٔ غم چراست
رنگ خمش ازرق ماتم چراست.
نظامی.
خم می هر جا که می جوشد مل است
شاخ گل هرجا که میروید گل است.
مولوی.
جان ز پیدایی و نزدیکی است گم
چون شکم پرآب و لب خشکی چو خم.
مولوی.
قوت ایمانی درین زندان گم است
وآنکه هست از قصد این سگ در خم است.
مولوی.
ساقی اگر باده ازین خم دهد
خرقه ٔ صوفی ببرد می فروش.
سعدی.
آنکه بزندان جهالت گم است
هست گدا ورچه زرش صد خم است.
دهلوی.
هر که چون او نه نام دارد و ننگ
از یکی خم برآورد صد رنگ.
اوحدی.
محتسب خم شکست و من سر او
سن بالسن و الجروح قصاص.
حافظ.
جز فلاطون خم نشین شراب.
حافظ.
ناید آواز جز از خم تهی.
جامی.
- امثال:
از خم رنگرزی برگشته است، کنایه از کثیف و رنگین شدن.
از یک خم رنگرزی صد رنگ بیرون می آورد.
اول خم و دردی،غوره نشده می خواهد مویز شود.
خم رنگرزی نیست، یعنی به این شتاب که تو خواهی میسر نیست.
در خم خالی صدا زیادتر پیچد.
- خم رنگرزی، خنبره ای که رنگرزان رنگ در آن درست کنند:
بماند رنگش چون داغ گازران بر من
مگر سر از خم رنگرزبرون آورد.
خاقانی.
- خم سنگین، خم سنگی. در قدیم خم را از سنگ می ساخته اند:
بخم اندر نگرید از شب رفته سه یکی
دید اندر خم سنگین همه را گشته یکی.
منوچهری.
|| گرز پنبه (چنانکه گرز خشخاش) کشکله گویند. (یادداشت مؤلف):
حلقوم جوالقی چو ساق موزه ست
وآن معده ٔ کافرش چو خم غوزه ست.
عسجدی.
|| طبل. نقاره. (ناظم الاطباء). کوس. دهل. طبل بزرگ. (یادداشت مؤلف):
بفرمود تا بر درش گاودم
زدند و ببستند بر پیل خم.
فردوسی.
در دماغ فلک صدای خمست
کرده تألیف این موسیقار.
انوری.
- رویین خم، رویینه خم:
ز فریاد رویین خم از پشت پیل
نفیر نهنگان برآمد ز نیل.
نظامی.
- روئینه خم، طبل برنجین. طبل روئین. (ناظم الاطباء):
ببستند بر پیل روئینه خم
برآمد خروشیدن گاودم.
فردوسی.
بزدنای سرغین و روئینه خم
برآمد ز دژ ناله ٔ گاودم.
فردوسی.
بفرمود تا بردرش گاودم
زدند و بجوشید روئینه خم.
فردوسی.
|| نای رویین کوچک را نیز گفته اند که نفیر باشد. (برهان قاطع). || انبیق. (ناظم الاطباء). || گنبد. سقف قبه. (ناظم الاطباء) (برهان قاطع).
- خم آهن گون، آسمان. (ناظم الاطباء).
- خم لاجورد؛ آسمان. (از ناظم الاطباء).
|| عمارت. (برهان قاطع). || محراب. رف. || موقف نزد صوفیه. (از کشاف اصطلاحات الفنون).
- به خم درشدن، مراقبه کردن. (از ناظم الاطباء).
|| از خارج به داخل وارد کردن. (از ناظم الاطباء). || ملاحظه نمودن. مواظبت نمودن. (ناظم الاطباء).
- خم نشین، کناره گیر از خلق.

خم. [خ َم م] (ع مص) روفتن. منه: خَم َّ البیت خَمّاً؛ روفت آن خانه را. پاک کردن. جاروب کردن. گردگیری کردن. (یادداشت بخط مؤلف). || پاک کردن چاه. منه: خم البئر؛ پاک کرد چاه را. || دوشیدن. منه: خم الناقه؛ دوشید ناقه را. || حبس کرده شدن ماکیان در قفس (بصیغه ٔ مجهول). منه: خم الدجاج. || بریدن چیزی. منه: خم الشی ٔ. || ثنا گفتن کسی را ثنای نیک. منه: خم فلاناً. || لباس کسی را تعریف کردن و ثنا گفتن.منه: هو خم ثیاب فلان. || سخت گریستن. منه: خم فلان. || گنده شدن گوشت. منه: خم اللحم. || متغیر شدن شیر از بدبویی خیک. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). منه: خم اللبن. متعفن شدن شیر از تعفن جای. (یادداشت مؤلف).
- امثال:
هو السمن لایخم، نظیر: او دریایی است که از این چیزها نجس نمیشود.

گویش مازندرانی

هب

بادکردن، مغرور شدن، باد، متورم

عربی به فارسی

هب

بر افروختن , به هیجان اوردن , دارای اماس کردن , ملتهب کردن , اتش گرفتن , عصبانی و ناراحت کردن , متراکم کردن , مهر , عشق , محبت , معشوقه , دوست داشتن , عشق داشتن , عاشق بودن

بخشیدن (به) , اعطا کردن (به) , دارا , چیزی راوقف کردن , وقف کردن , موهبت بخشیدن به

فرهنگ فارسی آزاد

هب

هَب، اَمر است از فعل وَهَبَ و به هر دو مفعول نصب می دهد،

تعبیر خواب

خم

خم دیدن زنی بود که از قِبَل او فایده به خانه رسد به قدر نیکی و بزرگی آن. ابراهیم کرمانی گوید: خم سنگین دیدن گنج بود و خم آب دیدن زن توانگر بود. اگر بیند در سرای او خم پر آب بود که از آن آب میخورد، دلیل که مال بسیار بیابد و در راه نیک هزینه کند. اگر خم سرکه بیند، مردی پرهیزکار بود و خم سرکه و روغن، دلیل زیادی مال و توانگری است. خم انگبین مال حلال است، خم آبکامه. دلیل بر مردی بیمار است. خم نفت، دلیل بر مردی فرومایه و چرکین خم دیدن، دلیل بر سلطان بزرگ و ریاست و اصحاب شاه - محمد بن سیرین

معادل ابجد

خم ، هب

647

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری